آرامش خیال

آرامشگاه فقط در زیر سایه الهی دست یافتنی است.
  • خانه 

آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت

01 شهریور 1398 توسط هدا

با صابران عاشق-در گفت‌وگوی دفاع‌پرس با همسر شهید «محمدحسینی» مطرح شد:


آزاده‌ای که برای عید دیدنی به دیدار خدا رفت


«زهرا بیدکی‌نژاد» گفت: یازدهم فروردین بود، آقا رضا حالش خوب نبود و چیزی نمی‌توانست بخورد؛ برادرم را نسبت این موضوع مطلع کردم و آقا رضا را به بیمارستان شهدای تجریش بردیم؛ پزشک معالجش گفت که از ناحیه شکم و سینه وی باید عکس گرفته شود؛ برادرم، زیر بغل آقا رضا را گرفته و به اتاق مربوطه بردند؛ در حال عکس‌برداری زیر دستگاه، در آغوش داداشم، پر کشید و رفت. 

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، رزمندگان، جانبازان و آزادگان از مهم‌ترین سرمایه‌های مادی و معنوی انقلاب اسلامی محسوب می‌شوند؛ چرا که آن‌ها آگاهی بیشتری نسبت به حوادث انقلاب اسلامی و توطئه‌های دشمنان این مرز و بوم دارند.

یکی از راه‌های شناخت انقلاب اسلامی و اهداف والای آن، مطالعه زندگی‌نامه، سبک زندگی و حماسه‌آفرینی‌های شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان است؛ آزادگان حتی حاضر شدند که شکنجه را به جان بخرند، اما به رهبر خود توهین نکنند.

آزاده و جانباز شهید «رضا محمدحسینی» جزو آن دسته از مرد‌هایی بود که وقتی شکنجه‌گر بعثی به او گفت که «به رهبرت توهین کن»، مقابل آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم» و به دنبال این حرف، خیلی کتک خورد.

همچنین وقتی حجت‌الاسلام «ابوترابی» اعلامیه‌ای علیه «صدام» نوشت که توسط اسرای بازداشتگاه منتشر و با هجوم نظامیان بعثی روبه‌رو شد، آقا رضا، یاران و همرزمان را به سکوت جهت پنهان کردن هویت ایشان دعوت کرد و خود مسئولیت این امر را به عهده گرفت؛ لذا بازداشت و پس از تحمل شکنجه‌های مختلف، به اداره استخبارات بغداد منتقل شد. وی در دادگاه مورد محاکمه قرار گرفت و به ۱۷ سال زندان محکوم شد؛ با این اوصاف پس از بازگشت آزادگان به وطن، آقا رضا به زندان عراق منتقل شده و به عنوان زندانی سیاسی در حبس به سر برد.

همسر این شهید والامقام درباره لحظه شهادت وی گفته است: صبح شد؛ در حالش تغییری صورت نگرفته بود، برادرم را نسبت این موضوع مطلع کردم. وی به منزل ما آمد و به اتفاق خواهر شوهرم، آقا رضا را به بیمارستان شهدای تجریش بردیم؛ پزشک معالجش گفت که از ناحیه شکم و سینه وی باید عکس گرفته شود؛ برادرم، زیر بغل آقا رضا را گرفته و به اتاق مربوطه بردند؛ در حال عکس‌برداری زیر دستگاه، در بغل داداشم، پر کشید و رفت؛ همیشه قسمتی از حکمت هفتاد و هفتم نهج‌البلاغه، ورد زبانش بود «آه مِن قلَّةِ الزَّاد».

                              

به بهانه بیست و نهمین سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار دفاع‌پرس به گفت‌وگو با «زهرا بیدکی‌نژاد» همسر این شهید والامقام نشست، که پس از مطالعه قسمت اول و قسمت دوم این گفت‌وگو، ماحصل قسمت سوم آن را در ادامه تقدیم نگاه‌تان می‌کنیم.

فقط آقا رضا بیاد

در زمستان سال ۱۳۸۷ به سر می‌بردیم، آقا رضا فقط به اندازه یک دور زدن در اتاق از جایش بلند می‌شد و دوباره می‌خوابید. به من می‌گفت که «مراقب پسرمان و خودت باش»؛ انگار می‌دانست که می‌خواهد از پیش ما برود؛ ولی نمی‌خواست چیزی بگوید. گذشت تا این‌که در اوایل روز‌های عید خواب مادرش که به رحمت خداوند رفته بود را دیدم. وی رو به آقا رضا کرد و گفت: «کارهایت را انجام بده که می‌خواهیم به عید دیدنی برویم».

من گفتم که «من و فرزندمان هم بیاییم؟».

گفت: «نه، فقط آقا رضا بیاد».

خداوند، گلش را چید و با خود برد

یازدهم فروردین بود، آقا رضا حالش خوب نبود و چیزی نمی‌توانست بخورد؛ خواهرش به دیدنش آمده و شب را در کنار ما سپری کرد؛ من کنار بستر آقا رضا نشسته بودم و احساس می‌کردم که می‌خواهد خانواده خود را ترک کند؛ گرچه فکر نمی‌کردم این جدایی جدی باشد؛ زیرا چندین مرتبه به چنین حالتی دچار شده بود؛ اما بهبودی‌اش را به دنبال داشت.

صبح شد؛ در حالش تغییری صورت نگرفته بود، برادرم را نسبت این موضوع مطلع کردم. وی به منزل ما آمد و به اتفاق خواهر شوهرم، آقا رضا را به بیمارستان شهدای تجریش بردیم؛ پزشک معالجش گفت که از ناحیه شکم و سینه وی باید عکس گرفته شود؛ برادرم، زیر بغل آقا رضا را گرفته و به اتاق مربوطه بردند؛ در حال عکس‌برداری زیر دستگاه؛ در بغل داداشم، پر کشید و رفت؛ همیشه قسمتی از حکمت هفتاد و هفتم نهج‌البلاغه، ورد زبانش بود «آه مِن قلَّةِ الزَّاد».

من در راهروی بیمارستان بودم که متوجه شدم پرستار‌ها و دکتر‌ها از خود بی خود شدند و می‌گفتند «احیایش کنید» سریع به یک اتاق انتقالش دادند؛ خیلی سعی کردند که همسرم را به آغوش خانواده‌اش بازگردانند؛ اما نشد. در آن لحظه انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود؛ همه وجودم را از دست دادم.

                                     عکس یک

برادرم از بیمارستان، خانواده خودمان و خانواده آقا رضا را نسبت به این موضوع مطلع کردند.

دلتنگی فرزند

به همراه خانواده‌ام و خانواده آقا رضا که لباس مشکی به تن داشت، از بیمارستان به خانه آمدیم؛ حالم اصلاً خوب نبود، خیلی گریه کرده بودم. پسرم هفت سالش بود؛ در حالی که بغضی در گلو داشت، به طرفم آمد و پرسید «مامان، بابام کو؟».

گفتم «بابا بیمارستان است، خوب بشه، میاد خونه» گفت: «مامان من فهمیدم که بابام رفته پیش خدا».

زمانی که پزشکان کالبد ایشان را جهت جویا شدن علت شهادت شکافتند، متوجه شدند مشکل به معده‌اش برمی‌گشت؛ صبح که بیدار می‌شد، یک استکان چای می‌خورد؛ من با تمام وجودم غذا درست می‌کردم؛ اما می‌گفت که «نمی‌توانم بخورم»، مگر یک تا ۲ قاشق آن هم به خاطر من، تا گفته باشد که به زندگی‌اش علاقه‌مند است.

پیکر آقا رضا ۲ روز در سردخانه نگه داشته شد تا اقوام از شهرستان بیایند؛ تا این‌که روز سیزدهم فروردین در کنار پسرم، در قطعه ۴۵ بهشت زهرا (س)، همسرم را به آغوش خاک سپردیم.

در این بین یکی از برادرهایم مخالف این مسئله بود که فرزندم در زمان خاکسپاری پدرش، وی را ببیند؛ اما برادر دیگرم موافق بود و گفت: «او باید قبول کند که پدرش نیست».

فرزندمان کلاس اول بود و بعد از شهادت پدرش، ۲ تا سه هفته به مدرسه نرفت؛ چراکه می‌ترسید خانه را ترک کند و من هم مثل پدرش از این دنیا بروم؛ لذا برای اینکه آرامش را به او برگردانم، با خودش به مدرسه رفته و سر کلاس، روی نیمکتی می‌نشستم تا بتواند به تمام درس‌ها و تکالیفش رسیدگی کند.

با حضورم در کلاس، توجه دانش‌آموزان را نسبت به خود جلب کرده بودم؛ به ذهنم خطور کرد از این به بعد بیرون از در کلاس منتظر پسرم بمانم. او را از تصمیم خود آگاه کردم و وی هم پذیروفت.

با این اوصاف مدتی بعد با شهادت پدرش کنار آمد؛ اما برایش آسان نبود؛ حتی جدا شدن از من هم برایش سخت بود؛ در حال حاضر هم او را همراهی می‌کنم؛ البته تا مدرسه؛ به یکدیگر وابسته شده‌ایم.

        

 لحظه‌های پدر و فرزندی

یک‌بار پای فرزندم دچار سوختگی شده بود و گریه می‌کرد؛ مهمان داشتیم و من هم امکان اینکه مداوایش کنم را نداشتم، همسرم گفت: «بچه را ساکت کن؛ ناراحت می‌شم وقتی گریه می‌کند» بلافاصله بغلش کردم و بردمش در اتاقی و به درمانش پرداختم.

زمان‌هایی که پسرمان در حال و هوای کودکی‌اش تحرک داشت، آقا رضا مراقب بود تا وی روی زمین نیافتد. وقتی هم می‌خوابید دور تا دورش را بالش می‌چید.

حقش نبود با او این‌گونه رفتار کنند

مسئولین مربوطه آقا رضا را به این دلیل که درصد جانبازی‌اش کمتر از ۷۰ درصد است، شهید محسوب نکرده و می‌گویند متوفی است؛ اما قطعا وی در پیشگاه الهی به‌عنوان شهید شناخته شده است. در رابطه با این موضوع من و جمعی دیگر از خانواده‌های شهدا اعتراض کردیم؛ اما به ما پاسخ دادند که فقط طبق قانون عمل می‌کنیم.

آقا رضا بعد از آن‌که به وطن برگشت، جهت رسیدگی به جراحاتی که توسط دولت عراق متحمل شده بود، به مدیریت امور ایثارگران نزاجا مراجعه کرد تا برایش کمیسیون پزشکی تشکیل دهند و در تست پزشکی که از وی به عمل آوردند، مشخص شد که از ناحیه پای چپ، معده، اعصاب، چشم، گوش و دندان‌ها بر اثر ضرب و شتم نیرو‌های بعثی دچار ضایعه شده و این موضوع در پرونده پزشکی‌اش هم قید شده است؛ ضمن آن‌که وی به همراه چند تن از دوستانش؛ هر کدام به مدت سه سال، در یکی از زندان‌های انفرادی عراق به سر می‌بردند.

با ذکر این دلایل نمی‌دانم چرا همسرم را شهید محسوب نکردند؛ کسی که برای مملکتش جان‌فشانی کرده و ۱۰ سال در اسارت و زیر شکنجه‌های دشمن به سر برده است؛ حقش نبود با او این‌گونه رفتار کنند.

«رضا محمدحسینی» از زبان نویسنده کتاب «ما هشت نفر»:

جا دارد از مرحوم «رضا محمدحسینی» که به نام «رضا قصاب» معروف بود، یادی کنم. راهنمایی‌ها و توجه وی به «ما هشت نفر» در دوره محکومیت، هیچ‌گاه از خاطرمان پاک نخواهد شد. او حق بزرگی به گردن همه ما دارد. تحت راهنمایی‌های وی بود که توانستیم در قلب زندان وحشت عراقی‌ها، محیطی امن برای خود فراهم آوریم. این کتاب را به او تقدیم می‌کنم که همیشه با این جمله معروف خود «این نیز بگذرد» باعث گذران آسان زندگی در زندان‌های بغداد برای همه ما شده بود. بله همان‌گونه که سختی‌های دوران اسارت و محکومیت در زندان‌های بغداد گذشت؛ «این نیز بگذرد».

 

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

ایست قلبی یک آزاده پس از شنیدن خبر درگذشت حجت الاسلام ابوترابی

29 مرداد 1398 توسط هدا

با صابران عاشق-در گفت‌وگوی دفاع‌پرس با همسر شهید «محمدحسینی» مطرح شد:


ایست قلبی یک آزاده پس از شنیدن خبر درگذشت حجت‌الاسلام ابوترابی


همسر شهید «محمدحسینی» گفت: آقا رضا چون در کودکی پدرش به رحمت خداوند رفته بود، حاج آقا «ابوترابی» را مانند پدر خود می‌دانست؛ لذا زمانی که وی با پدرش در جاده مشهد در یک تصادف، جان به جان آفرین تسلیم کردند؛ رضا دچار عارضه ایست قلبی و به بیمارستان منتقل شد. 

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، رزمندگان، جانبازان و آزادگان از مهم‌ترین سرمایه‌های مادی و معنوی انقلاب اسلامی محسوب می‌شوند؛ چرا که آن‌ها آگاهی بیشتری نسبت به حوادث انقلاب اسلامی و توطئه‌های دشمنان این مرز و بوم دارند.

یکی از راه‌های شناخت انقلاب اسلامی و اهداف والای آن، مطالعه زندگی‌نامه، سبک زندگی و حماسه‌آفرینی‌های شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان است؛ آزادگان حتی حاضر شدند که شکنجه را به جان بخرند، اما به رهبر خود توهین نکنند.

آزاده و جانباز شهید «رضا محمدحسینی» جزو آن دسته از مرد‌هایی بود که وقتی شکنجه‌گر بعثی به او گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ مقابل آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم» و به دنبال این حرف، خیلی کتک خورد.

همچنین وقتی حجت‌الاسلام «ابوترابی» اعلامیه‌ای علیه «صدام» نوشت که توسط اسرای بازداشتگاه منتشر و با هجوم نظامیان بعثی روبه‌رو شد، آقا رضا، یاران و همرزمان را به سکوت جهت پنهان کردن هویت ایشان دعوت کرد و خود مسئولیت این امر را به عهده گرفت؛ لذا بازداشت و پس از تحمل شکنجه‌های مختلف، به اداره استخبارات بغداد منتقل شد. وی در دادگاه مورد محاکمه قرار گرفت و به 17 سال زندان محکوم شد؛ با این اوصاف پس از بازگشت آزادگان به وطن، آقا رضا به زندان عراق منتقل شده و به عنوان زندانی سیاسی در حبس به سر برد.

به بهانه بیست و نهمین سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار دفاع‌پرس به گفت‌وگو با «زهرا بیدکی‌نژاد» همسر این شهید والامقام نشسته است، که پس از مطالعه قسمت اول این گفت‌وگو، ماحصل قسمت دوم آن را در ادامه تقدیم نگاه بالا بلندتان می‌کنیم.

                                                       

 امام حسین (ع) هم‌خون شما نیست، عزاداری نکنید!

اسرا هر سال در ماه محرم، ایام عاشورا و تاسوعا به خواندن زیارت عاشورا می‌پرداختند که مخالف قانون حزب بعث بود؛ به همین دلیل وقتی سربازان بعثی متوجه می‌شدند که عاشقان حضرت اباعبدلله الحسین (ع) در حال خواندن زیارت عاشورا هستند، به داخل آسایشگاه می‌آمدند و آن‌ها برخورد می‌کردند و می‌گفتند که «امام حسین (ع) هم‌خون ما بوده است؛ شما چرا عزاداری می کنید؟».

مردانگی و 17 سال حبس

آقا رضا در طول سال‌های اسارت مقاوم و محکم بود و در مقابل شکنجه‌های فراوان هرگز لب به اعتراف باز نمی‌کرد؛ در همین راستا پس از صدور قطعنامه 598، حجت‌الاسلام «ابوترابی» اعلامیه‌ای علیه «صدام» نوشت که توسط اسرای بازداشتگاه منتشر و با هجوم نظامیان بعثی روبه‌رو شد؛ اما آقا رضا، یاران و همرزمان را به سکوت جهت پنهان کردن هویت ایشان دعوت کرد و خود مسئولیت این امر را به عهده گرفت؛ لذا بازداشت و پس از تحمل شکنجه‌های مختلف، به اداره استخبارات بغداد منتقل شد. وی در دادگاه مورد محاکمه قرار گرفت و به 17 سال زندان محکوم شد؛ با این اوصاف پس از بازگشت آزادگان به وطن، آقا رضا به زندان عراق منتقل شده و به عنوان زندانی سیاسی در حبس به سر برد.

وعده آزادی

آقا رضا تعریف می‌کرد که در دوران اسارت مادر بزرگم را در خواب دیدم که یک چادر مشکی به من داد و گفت: «مادر این را بکش به سرت و بعد هم بده به همسرت»

وی در ادامه صحبتش گفت: «من حتی فکرش را نمی‌کردم که آزاد بشوم، چه برسد به این‌که بخواهم زن بگیرم و این چادر را به او بدهم» با وجود این خواب، فهمیدم که آزادیم نزدیک است.

                                                    

 پس از اقدامات مؤثر هیأت سیاسی کشور به مسئولیت «علی‌اکبر ولایتی»، آقا رضا پس از تحمل 112 ماه و 27 روز اسارت در تاریخ 69/08/30 آزاد و به همراه چند تن از اسرا، با تنی رنجور اما سرافراز به وطن بازگشت؛ این در حالی بود که مسئولین در قبال آزادی 150 نفر از اسرای ایرانی، آزادی 300 نفر از اسرای عراقی را به عهده گرفته بودند.

آقا رضا در یکی از نامه‌هایی که در طول دوران اسارت برای ما نوشته بود؛ تأکید کرده بود که «وقتی از این‌جا بیرون آمدم، می‌خواهم به فلسطین بروم و با اسرائیل مبارزه کنم»؛ اما زمانی که آزاد شد و به وطن بازگشت؛ مادرش گفت که شما حق خودت را ادا کردی و دیگر کافی است.

با جان و دل پذیرفتم که در جاده زندگی همسفرش شوم

خواهر آقا رضا، همسایه مادرم بود؛ بدین وسیله اسباب آشنایی ما فراهم شد و وی با خانواده خود به منزل ما آمد. در گفت‌وگویی که جهت آشنایی از راه و روش یکدیگر در مسیر زندگی داشتیم، گفت که 10 سال در اسارت بودم و جانبازم؛ به خاطر وطنم به جبهه رفتم و به همه دستورات اسلام مقیدم؛ قبول می‌کنید با من زندگی کنید؟ من هم با جان و دل پذیرفتم که در جاده زندگی همسفرش شوم.

از دیدارمان یک هفته نمی‌گذشت که در سال 1377، حجت‌الاسلام ابوترابی ما را به عقد یکدیگر درآورد و ازدواج ما در سال 1379 صورت گرفت، چون لازم بود برای تشکیل زندگی سرمایه‌ای فراهم کنیم، ضمن اینکه آقا رضا مخارج خانواده پدری خود را نیز به عهده داشت.

حاج آقا ابوترابی را مانند پدرش می‌دانست

یکی از خاطرات خوش همسرم در دوران اسارت، آشنایی با حجت‌الاسلام «ابوترابی» بود؛ مرد آزاده و وارسته‌ای که از همان ابتدای ورود به بازداشتگاه، به دلیل حسن نزدیکی که به اسرا داشت، به عنوان محرم و مرهم دل‌های سوخته آن‌ها شناخته می‌شد.

     

 آقا رضا چون در کودکی پدرش به رحمت خداوند رفته بود، حاج آقا «ابوترابی» را مانند پدر خود می‌دانست؛ لذا زمانی که وی با پدرش در جاده مشهد در یک تصادف جان، به جان آفرین تسلیم کردند؛ آقا رضا دچار عارضه ایست قلبی و به بیمارستان منتقل شد.

هنوز زیر یک سقف نرفته بودیم؛ چون خیلی دوستش داشتم هر روز از طریق تلفن حالش را می‌پرسیدم؛ لذا طبق روال، روز بعد از حادثه هم به منزلشان زنگ زدم، مادرش گوشی را برداشت و ماجرا را برایم تعریف کرد و ادامه داد که خطر رفع شده است و به منزل آوردیمش؛ آن‌جا بود که به عیادتش رفتم.

عوارض شکنجه و اسارت

آقا رضا از جانبازان اعصاب و روان محسوب می‌شد و درصد جانبازی‌اش تا قبل از شهادت، 45 درصد بود؛ زمانی که می‌خواستیم به بیرون از خانه برویم، کفش‌های مان را جفت کرده و جلوی پای‌مان می‌گذاشت. خانه‌ای 90 متری داشتیم؛ من و آقا رضا و فرزندم همیشه یک جا می‌نشستیم؛ پسرمان هر کجا که پدرش می‌خواست برود، به دنبالش می‌دوید.

با توجه به آسیب‌هایی که در دوران اسارت متحمل شده بود؛ با باتوم به سرش ضربه زدند، از پا آویزانش کردند، آمپولی به ایشان تزریق می‌شد که تا ساعت‌ها بیهوش، درگوشه‌ای می‌افتاد و…، گاهی اوقات که به لحاظ سیستم عصبی به هم می‌ریخت؛ به من می‌گفت که لامپ مهتابی را خاموش کن. در زمان‌هایی که بیشتر تحت فشار عصبی قرار می‌گرفت، می‌گفت که بچه را بغل کن و برو در یک اتاق دیگر و بنشین یا این‌که خودش به یکی از اتاق‌ها می‌رفت و در را روی خودش می‌بست.

به دلیل نارسایی قلبی، سر درد و درد معده، همیشه در خانه، شب تا صبح بیدار بود و نمی‌توانست بخوابد؛ در طی روز نیز که یک چُرت کوچک می‌زد به علت آن‌که تمام تنش پرش داشت، بیدار می‌شد. با وجود شرایطی که در زندگی‌مان حاکم بود، آقا رضا نمی‌توانست به سر کار برود و از طریق حقوق بازنشستگی ارتش که فراهم شدنش پیگیری‌های حاج آقا «ابوترابی» را به همراه داشت، نیازهای زندگی‌مان تأمین می‌شد.

آقا رضا تعریف می‌کرد که در دوران اسارت ظرف‌هایی تحت عنوان یَقلَوی موجود بود؛ برنج شفته را داخل این ظرف گذاشته و صاف می‌کردند؛ من و تعدادی دیگر از بچه‌ها آن برنج‌ها را خط کشی کرده و باید بین 12 الی 24 نفر تقسیم می‌کردیم.

به ما پوست بادمجان می‌دادند و می‌گفتند با آن خورشت درست کنید. این اتفاق‌ها همه بعد از صدور قطعنامه598 رخ داده بود.

ادمه دارد…

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

وقتی شکنجه گر اعتراف کرد/" رضا" حاضر شد کتک بخورد، اما به امام(ره) توهین نکند

24 مرداد 1398 توسط هدا

 

                                                                                                              

با صابران عاشق-گفت‌وگوی دفاع‌پرس با همسر شهید «محمدحسینی»:


وقتی شکنجه‌گر اعتراف کرد/ «رضا» حاضر شد کتک بخورد، ولی به امام توهین نکند


«زهرا بیدکی‌نژاد» گفت: یکی از شکنجه‌گر‌ها گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ اما «رضا» روبه‌روی سینه آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم»؛ به دنبال این حرف، آقا رضا خیلی کتک خورد و در عین حال، فردای روز بعد، همان فرد شکنجه‌گر به او گفت: «از غیرتت خیلی خوشم آمد که به رهبرت خیانت نکردی». 

 
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان از مهم‌ترین سرمایه‌های مادی و معنوی انقلاب اسلامی محسوب می‌شوند؛ چرا که آن‌ها آگاهی بیشتری نسبت به حوادث انقلاب اسلامی و توطئه‌های دشمنان این مرز و بوم دارند.

یکی از راه‌های شناخت انقلاب اسلامی و اهداف والای آن، مطالعه زندگی‌نامه، سبک زندگی و حماسه‌آفرینی‌های شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان است؛ آن‌هایی که حتی حاضر شدند که کتک بخورند؛ اما به رهبر خود توهین نکنند.

شهید «رضا محمدحسینی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که بعد از گذراندن خدمت سربازی خود، داوطلبانه به جبهه رقت و وقتی می‌خواست برود، به مادرش گفت: «من باید بروم، چون جنگ است، نمی‌توانم بنشینم و نگاه کنم که همه دارند، می‌روند؛ اگر نیامدم حلالم کنید.

آزاده جانباز «رضا محمدحسینی» جزو آن دسته از مرد‌هایی بود که وقتی شکنجه‌گر بعثی به او گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ رو به سینه آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم» و به دنبال این حرف، خیلی کتک خورد.

                                                                    

 

به بهانه بیست و نهمین سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس به گفت‌وگو با «زهرا بیدکی‌نژاد» همسر این شهید والامقام نشسته است، که ماحصل آن را در ادامه تقدیم نگاه بالا بلندتان می‌کنیم.

عیدی خداوند به خانواده «محمدحسینی»

در اول فروردین‌ماه سال ۱۳۳۹ خانواده «محمدحسینی» در محله میدان خراسان تهران، صاحب فرزند سوم خود، به نام آقا رضا شدند.

خصوصیات اخلاقی آقا رضا از جمله پایبندی وی به فرایض دینی و احترام به والدین از همان دوران کودکی، زبانزد آشنایان و اقوام بود؛ به‌گونه‌ای که مادرش، «آقا رضا» خطابش می‌کرد.

پدرش در کارخانه پارچه‌بافی کار می‌کرد؛ آقا رضا وقتی هشت سال داشت، همراه با درس خواندن، به همراه پدر خود مسیر خانه تا کارخانه را طی می‌کرد تا تار و پود‌هایی را که پاره می‌شد را با دستانش گره بزند، تا توانسته باشد پلی برای روزی مستمر خانواده خود باشد.

سکان زندگی در دستان کوچک کودک ۱۰ ساله

وی با توجه به زحمت‌هایی که با انگشتان کوچک خود در روند ضربان پی‌درپی زندگی می‌کشید، در اسکناس‌های رنگارنگی که به‌عنوان حقوق در جیب پدرش موجود بود، سهم داشت؛ پدرش به او مزد می‌داد؛ اما در عین حال رضا بدون اینکه پدرش متوجه شود، آن اسکناس‌ها را به پول خرد تبدیل می‌کرد و به جیب پدرش باز می‌گرداند.

۲ سال بعد، پدرش به بیماری سرطان حنجره دچار شد و برای درمان، شیمی‌درمانی را آغاز کرد؛ اما نتیجه‌ای نداشت؛ با این وجود، سکان زندگی به دستان رضا که ۱۰ ساله بود، سپرده می‌شود. وی بعد از وفات پدرش، برای تأمین نیاز‌های خانواده، به مغازه قصابی عمویش رفت.

پیش به سوی استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی

در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی، اعلامیه‌های امام خمینی (ره) با واژگانی که ندای وجدان، عقل و دین را سر می‌دادند، دست در دست مردم بیدار قرار می‌گرفت و قدم‌های آن‌ها به سوی حقیقت را استحکام می‌بخشید.

آقا رضا در آن حال و هوا به دنبال هر مرد و زن دیگری که استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را در سر پرورانده و هر لحظه منتظر محقق شدن این رویا در روح و جسم جامعه بودند، اعلامیه‌های امام خمینی (ره) را بین مردم پخش می‌کرد.

فقط برای رضای خداوند است که قدم از قدم برمی‌دارم

آقا رضا پس از اخذ دیپلم در رشته «اقتصاد»، بلافاصله خود را جهت انجام خدمت مقدس سربازی به ارتش معرفی کرد و در تاریخ ۵۸/۸/۱۵ به «دزفول» اعزام شد. وی بعد از اتمام دوران خدمتش، نزد مادر خود آمد و با توجه به دوران جنگ تحمیلی، گفت که «می‌خواهم برگردم»؛ مادرش ناراحت شد؛ اما آقا رضا رو به مادر خود کرد و ادامه داد: «من باید بروم، چون جنگ است، نمی‌توانم بنشینم و نگاه کنم که همه دارند، می‌روند؛ اگر نیامدم حلالم کنید»؛ لذا به‌عنوان راننده تانک و آر. پی. جی‌زن به صحنه نبرد بازگشت.

هنوز جنگ وارد سال دوم خود نشده بود که «ابوالحسن بنی‌صدر» رئیس جمهور وقت، بین نیرو‌های ارتش دو دستگی ایجاد کرد؛ یک عده با تفکر حضرت امام خمینی (ره) به اداره کشور می‌پرداختند و عده‌ای دیگر هنوز در افکار نظام شاهنشاهی غَلت می‌خوردند. یکی از فرماندهانی که در این دسته قرار داشت، به آقا رضا دستور داد تا یکی از روستا‌های عراق را که خانواده در آن‌جا سکونت داشتند مورد اصابت آر.پی.جی قرار دهد؛ اما وی با این امر مخالفت کرد و گفت: «ما فقط با عملکرد‌های ارتش عراق مشکل داریم».

 

قاطعیت وی در رابطه با این موضوع، سبب شد تا یکی از فرمانده‌های گروه مقابل تصمیم به ترفیع درجه آقا رضا بگیرد که او در این رابطه نیز به مخالفت برخاست و گفت: «من فقط برای رضای خداوند است که قدم از قدم بر می‌دارم».

                                                                      

همراه با برگ برنده، صحنه نبرد را ترک کرد

مبارزه تن‌به‌تن بود؛ آقا رضا با هفت آر. پی. جی، هفت تانک را منهدم کرد و به محض اینکه سرنوشت تانک هشتم هم مانند بقیه تانک‌ها شد، پای چپش مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از هوش رفت؛ بعد از تحمل یک شبانه‌روز خون‌ریزی، در تاریخ ۱۳۶۰/۴/۴ بدون آب در گرمای جبهه‌های جنوب در حالی که قدری هوشیاری‌اش را به دست آورد، دید که در چاله‌ای افتاده و نظامی‌هایی به زبان عربی بالای سرش صحبت می‌کنند.

در اردوگاه تعدادی سرباز، چند مرتبه روی پای زخمی آقا رضا رفتند که منجر به شکسته شدنش شد. در نقطه مقابل این عمل، همرزمانش، گلوله‌ای که سبب این جراحت بود را درآوردند؛ پارچه‌ای داشتند که آن را هر روز می‌شستند و خشک می‌کردند و روی زخم پایش می‌بستند تا این‌که بهبودی حاصل کارشان شد.

با این اوصاف تا چندین ماه نیز نام «رضا محمدحسینی» در لیست افراد مفقودالأثر ثبت شده و این امر باعث شده بود که مادرش از شدت ناراحتی، شنوایی خود را از دست بدهد؛ اما این پنهانی پایدار نبود و توسط صلیب سرخ اسم آقا رضا در لیست اسرا اعلام شد.

امام خمینی (ره) پدر تمام رزمندگان بود

یکی از شکنجه‌گر‌ها به آقا رضا گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ اما وی روبه‌روی سینه آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم»؛ به دنبال این حرف، آقا رضا خیلی کتک خورد و در عین حال، فردای روز بعد، همان فرد به او گفت: «از غیرتت خیلی خوشم آمد که به رهبرت خیانت نکردی» سپس یک دسته سبزی به او داد؛ این درحالی بود که به اسرا نان سفتی می‌دادند که اگر به سرشان می‌خورد، درد می‌گرفت؛ برای همین آقا رضا سبزی‌ها را قبول نکرد. فرد شکنجه‌گر ادامه داد «این تحفه را فرمانده‌ام برایت فرستاده است»؛ اما آقا رضا همچنان روی حرف خود ایستاده بود.

وقتی آن شکنجه‌گر رفت، فرمانده‌اش آمد و آن حرف را از زبان خودش گفت؛ لذا آقا رضا آن دسته سبزی را گرفت و به‌عنوان مسئول آسایشگاه به دسته‌های کوچک‌تری تقسیم و بین تمام افراد پخش کرد.

ادامه دارد…

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

آرامش خیال

می خواهم از مردم بودن، با مردم بودن و برای مردم بودنم را زیر چتر الهی احساس کنم.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • دفاع مقدس
  • مذهبی، فرهنگی،اجتماعی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس